شفاء يافتن توپچي ژاندامري
صديق معظم ميرزا ابوالقاسم خان بن علي خان تهراني كه از اختيار تهران بود و سالها در مشهد رضوي مقيم و در سراي معروف به «محمديه» در حجرهاي از حجرات فوقاني به عزلت و عبادت به سر ميبرد و مدتها با احقر الفت و موأنست داشت و عاقبت در همان حجره در چهارم محرم 1365 هجري قمري وفات نمود و در صحن جديد دفن شد، رحمة الله عليه به حقير فرمود:
از جمله كراماتي كه از حضرت امام رضا عليهالسلام براي من ظاهر شد و من خبر دار شدم شفاي ميرزا آقاي سبزواري است.
قضيه او اين است كه چون او در ادارهي ژاندارمري توپچي بود مأمور ميشود با پنج نفر از توپچيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر «تربت» ببرند و چون از مشهد خارج ميشوند در بين راه از يكي از ايشان اتفاقا آتش سيگاري به صندوق باروت ميرسد و فورا صندوق آتش ميگيرد. بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك ميشوند و سه نفر زخمي ميگردند.
خود ميرزا آقا ميگفت: من يكمرتبه ملتفت شده ديدم قوهي باروت مرا حركت داد ه و ده دوازده ذرع به خط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتها و رگهاي پاهاي من تا پاشنهي پا تمامي سوخت. پس مرا در مشهد به مريض خانهي لشكري بردند و در حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
آنگاه مرا از آنجا به مريض خانهي حضرت بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك آمدن برطرف شد ولي ابدا قدرت بر حركت نداشتم زيرا كه رگها به كلي سوخته بود. شبي با دل شكستگي گريهي بسياري كردم و آنگاه توجه به حضرت رضا عليهالسلام نموده عرضه داشتم:
[صفحه 114]
يا بن رسول الله من كه سيدم و از خانوادهي شما ميباشم، آخر نبايد شما به داد من بيچاره برسيد؟! پس از شدت گريه خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و ميفرمايد: ميرزا آقا حالت چگونه است؟
تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم: شما كيستيد كه احوال مرا ميپرسيد؟! از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان منيد؟!
فرمود: ميخواهي چه كني؟ من هر كس هستم، آمدهام احوال تو را بپرسم.
عرض كردم: نميشود ميخواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تا كنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
فرمود: تو متوسل به كه شدي؟
عرض كردم كه: حضرت رضا عليهالسلام
فرمود: من همانم.
تا فرمود: من همانم.
گفتم: آخر ميبينيد كه من به چه حالي افتادهام و از هر دو پا شل شدهام و نميتوانم حركت كنم.
فرمود: ببينم پايت را.
پس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنهي پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازهاي به پاهاي من آمد، پس بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت ميكند. تعجب كرده با خود گفتم: آيا ميشود كه همهي پاي من حركت كند؟! پس پاهاي خود را حركت دادم كه حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا عليهالسلام مرا شفاء مرحمت نموده، از شوق شروع كردم به بلند بلند گريه كردن، بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريهي من بيدار شدند و گفتند: اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شدهاي كه گريه ميكني و نميگذاري ما بخوابيم؟! گفتم: شما نميدانيد، امشب امام هشتم عليهالسلام به بالين من تشرف آورد و مرا شفاء داد.
[صفحه 115]
چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و
توبه كردم كه ديگر نوكري دولتم را نكنم و
مالیات به این دولت ندهم
حال به عنوان دستفروشي مشغول كسب شدهام.
كرامات رضويه ج 1 ص 124 - 5
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: